تقديم به همه شما که عشق را با صداقت همراه کرديد و ميکنيد.و همه شما عاشقان.

شور بود و گرم
خواست اشکش را پاک کند که يادش امد دستان احمد در دستش است با احتياط جوري که نگاهش از احمد برداشته نشود همانگونه که حق حق ميزد سرش را کمي بر گرداند تا قطرات اشکي که از چشمهاي زيبا و درشتش سرازير شده و از روي لبهاي لرزانش راه به دهانش پيدا کرده بود را پاک کند
حس کرد که با تمام نيرويش دستان احمد را ميفشارد . با تمام وجود و کمترين قدرت در صدا به احمد گفت .
فقط بگو چرا؟
احمد مکثي کرد و گفت .
خوب بلاخره چي يه روز بايد جدا بشيم ديگه امروز نه فردا
مريم در حالي که دستان احمد را بيشتر در دستانش فشار ميداد گفت
اخه ميشه که با هم بود و جدا نشد همانطور که قرارمون بود. مگه چي شده؟ کاري کردم؟چيزي گفتم ؟کسي حرفي زده؟
احمد همانطور که سرش پايين بود کش دار و بي جون گفت
نه.
مثل اين بود که جرات نداره چشمهايش را توي چشمان خيس مريم بياندازد
مريم يه کم سکوت کرد نفسش به شماره افتاده بود حس کرد داره ميلرزه براي اولين بار بود که دستان احمد تو دستانش بود و تنش يخ کرده بود چند بار اخرين سئوالش را تا نک زبان اورد و دوباره برگرداند اين اخرين تير بود جوابش ميتوانست همه ستونهاي عشق او را خراب کند و گلستان دلش را به خرابه اي تبديل کند
بايد ميپرسيد بايد ميپرسيد
يادش امد اولين باري که احمد او را بوسيد هنوز ميشد داغيش را حس کرد گرمي انگشتانش را هنوز در زير لاله هاي گوشش حس ميکرد و طعمي که براي اولين بار چشيده بود
حرفهاي احمد به يادش امد که چه شيرين بود .از زندگي از با هم بودن از عشق و وفاداري و .......
يک لحظه حس کرد که دستان احمد در حال جدا شدن است تمام موهاي تنش سيخ شد ديگر فرصتي نمانده بود
بايد بپرسم بايد بپرسم
لرزه به تمام بدنش افتاد ضربان قلبش شدت گرفت نفسش را در سينه حبس کرد و با ترس و دو دلي در حالي که نفسش را به سرعت بيرون ميداد پرسيد
پاي دختر ديگري در ميان است ؟
احمد چشمهايش را به چشمهاي او دوخت .قلب مريم در حال جدا شدن بود با تمام قدرت دستان احمد را در دستانش گرفته بود چشمان احمد ميلرزيد و حالت اشک داشت
مريم ملتمسانه منتظر جواب بود همه چيز به اين جواب بستگي داشت عشقش خاطراتش همه و همه .
احمد کمي صدايش را صاف کرد و در حالي که لرزش و ترس در صدايش موج ميزد گفت

................. ..................
صداي ترمز ماشين مريم را از خواب بيدار کرد .
عرق کرده بود حس کرد نفسش تنگ شده .دهانش خشک شده بود و احساس تشنگي ميکرد سراسيمه و اشفته به دور و برش نگاه کرد ماشين توي پمپ بنزين بود و احمد که با همان نگاه هميشگي به او نگاه ميکرد و نغمه کوچولويشان که در کنارش خواب بود
دستش را به دور گردن احمد انداخت و در حالي که او را ميبوسيد سعي کرد که ريه هايش را از عطر احمد پر کند .
بعد از سالها دوباره طعم اولين بوسه احمد را زنده کرد .
احمد حيرت زده او را نگاه ميکرد و پرسيد .چه شده ؟طوري شده؟ خواب ميديدي؟
مريم در حالي که نغمه را در اغوش ميفشرد در جاي خود لم داد و با تبسمي که مملو از عشق و اميد بود چشمان خود را اهسته بر روي هم گذاشت و به اين فکر کرد که .
اين سئوالي است که هرگز توان جواب دادن به ان را ندارد
.